غم درونم را دید و نگرانی دلم را دریافت.دید که چه سان جان من  در تب و عطش می سوزد.می دانست که درد

 من از اوست و درمان من هم از اوست.با این همه،آن قدر نگریست تا دلم پیش چشم او افسرد.نه به ناله های دلم

 گوش داد،نه به تیرهایی که بدان نشسته بود نگریست ،چون گوری خاموش وچون برجی بی حرکت بود.به روح

 او نگریستم و دریافتم که رو به جانب سنگ خارایی برده ام،از آن کسی مدد خواسته بودم که مددکارنبود.جایی

 عشق را جسته بودم که کسی از آن خبر نداشت .هم چون بت پرستان ،در برابر بتی سنگی زانو زده بودم .اما

 هر قدر تن خود را می دریدم و خون دل می ریختم سود نداشت .زیرا آن خدا که از سنگ خارا بود درد دلم را

 در می یافت.«بعل»من چیزی ندیده و نشنیده ونفهمیده بود.

در پشیمانی تیره بر خاستم و خود را در شرمی تیره تر فرو رفته دیدم.خویشتن را محکوم کردم و از همه

 مردگان دوری گرفتم.چنان به دامان عزلت پناه بردم که آفریده یی را بدان راه نبود،زیرا امید داشتم که آخر در

 گم گشتگی،فراموشی را بیابم.